سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هدیه آسمونی

"ایمون"

مدتها بود که می شنیدیم سبحان علاوه بر "ایمان" یه وقتایی "ایمون" می گه. ما خیال می کردیم که همون ایمانه که عامیانه اداش می کنه. مث باران که می گیم بارون. اما یه روز که کارتای لغاتشو با هم مرور می کردیم وقتی رسیدیم به میمون گفت " ایمون " و ما تازه متوجه شدیم که منظورش "میمون" بوده!
19 مرداد 1392

آبیاری باغچه!

امروز با هم رفتیم تا گلای باغچه رو آب بدیم. سبحان مامان شلنگو گرفت تا خودش آب بده و به تک تک گلا آب داد تا رسید به آخرین گل که شاخه اش از باغچه بیرون زده بود و روی زمین افتاده بود! عزیز دل مامان به اونم آب داد! به این می گن سخاوت و بخشندگی! الهی مامان فدای مهربونیات بشه
19 مرداد 1392

کولر!

دیروز گل مامان دست منو گرفت و برد توی اتاق و دریچه کولرو نشونم داد و گفت: " کولل" من که از شدت هیجان ندونستم چطوری ابراز احساسات کنم. اونقدر براش دست زدم که خودشم شروع کرد به دست زدن برای خودش. بعدشم برای بابا فیلم گرفتم تا وقتی اومد ببینه. وقتی بابا اومد گفتم که برام عجیبه که دریچه کولرو به عنوان کولر می شناسی. آخه من همیشه برای روشن و خاموش کردن کولر می بردمت و بهت می گفتم بیا کولرو روشن کنیم. ولی بالاخره پرده از این راز برداشته شد و معلوم شد یه روز که با مامان نرگس از بیرون اومده بودن و گرم بوده با هم کولرو روشن می کنن و می شینن روبروی کولر تا خنک بشن و پسرم با همون یه بار یاد گرفته بود! هزار ماشالله ...
18 مرداد 1392

آبی

پسرم دقیقا رنگ "آبی" رو درست ادا می کنه! دیشب یه مکعب آبی نشونت دادم و پرسیدم این چه رنگیه و شما هم دقیقا درست گفتی. اما کلا انگار فکر می کنی جواب این چه رنگیه رو باید با آبی بدی. کلا همه رنگا فعلا آبین!  
3 مرداد 1392

آب بازی کنار دریاچه چیتگر

دیشب رفتیم دریاچه چیتگر که تازگیا افتتاح شده. اونجا یه زمین کوچولو پر از آبنما درست کرده بودن که بچه ها آب بازی می کردن. عشق مامانم که عاشق آب بازیه نمی دونست چیکار کنه از بس هیجانزده شده بود. البته بیشتر فیلمبرداری کردیم اما چند تا از عکسا رو اینجا می ذارم... بالاخره پسرم خسته شد و خودش کمک کرد تا لباساشو عوض کنم! ...
3 مرداد 1392